سلام بابا محمود.
دیگر نمیدانم کجا سراغت را بگیرم.
خسته ام از این روز های بدون تو.
دیگر ازردم از فرزندانی که دست پدرانشان را میگیرند و میچرخند.
پدری داشتم چو ماه.پدری داشتم چون فرشته ها.
پدر جان، یعنی دیگر نمیتوانم تو را ببینم؟
یعنی دیگر نباید انتظارت را بکشم؟
بابا محمود ،مادر به من گفت از حالا سیدعلی پدر من است.اما ازش دورم.
نمیدانم به فرزندانی مثل ما فکر میکند یا نه.اما ما هم پدر میخواهیم.
سید علی ،نامم صدیقه سادات است.دو سال است بابایم شهید شد وبه همه میگویم تو پدرمن هستی.
اقا جان فقط پدرم را توی تنهایی میبینم.دوست دارم او را به همه نشان دهم.اما نمیتوانم.
اقاجان،به دادم برس.خسته ام.
انتظار،انتظار،انتظار... .